ღ خانــوُوُم مهـــندس ، آقـــاے دکـــتر ღ
دُخـــمل صــولتے ، پسمل آبـــے
یک شب خوب تو آسمون
یه ستاره چشمک زنون
خندیدو گفت کنارتم
تا آخرش
تا پای جون
ستاره ی قشنگی بود
آروم و ناز و مهربون
ستاره شد عشق من و
منم شدم عاشق اون
ماه اومد و ستاره رو
دزدید و برد نا مهربون
ستاره رفت با رفتنش
منم شدم بی همزبون
حالا شبا به یاد اون
چشم می دوزم به آسمون
دلم می خواد داد بزنم
این بود قول و قرارمون؟
به نام خدا
نمی دانم !
آفتاب که همان آفتاب است ،
مهتاب هم که همان ! پس چه شده؟!
وقتی به چند سال پیش بر می گردم فکر می کنم انگار که قرن ها گدشته. انگار که کودکی ام را در کره ی دیگری گذرانده ام ما همان خانواده هستیم؟ همان هایی که درب خانمان بی خبر کوبیده میشد؟ و در یک چشم به هم زدنی خانه پر میشد از مهمان؟ ما همانیم؟
بوی غذای همسایه همیشه از بشقاب ملامین توی آشپز خانه ی خودمان نیز می آمد
لابد قبل از اینکه سفره بیندازند یک سری هم به خانه ما زده اند.
ما خانه نبودیم ولی وقتی برمی گشتیم جلوی خانه ی ما نیز مانند خانه ی همسایه شسته شده بود.
مثل اینکه خانواده ی ما فقط ما نبودیم ولی حالا!!!!....
حالا که فکر می کنم مثل اینکه فقط همسایه نیست که از خانواده ی ما حذف شده به قول میوه فروش محله «در همه» فامیل دور و نزدیک و همسایه نداره همشون یکی از آشناهامون هستند و یا اگر خیلی هم با هم خوب باشیم یکی از فامیلامون هستند.
فقط همین!؟
حالا دیگه مطمئنم کودکی من تو یه کره ی دیگه بود.
وگرنه خانواده ی ما اینقدر کم نبود!!؟؟.